یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

فرشته آسمونی من

دو ماهگی یسنا

یسنای عزیزم خاطره این ماهتو با کوله باری از غم و اندوه که رو شانه هام سنگینی می کنه برات شروع می کنم . دختر عزیزم نمی دانی توی این دو روز چی بر من و بابایی گذشته .من که خودمو حسابی باختم ولی بابات مثل همیشه در برابر مشکلات قویه و سعی می کنه که به من روحیه بده.باورت می شه دیگه هیچ نذر و نیازی به ذهنم نمی رسه که برای سلامتی تو بکنم . فردا عید قربانه و بابات نذر کرده اگه از تهران برگردیم و تو مشکلی نداشته باشی به خاطر سلامتیت یه گوسفند قربانی کنه.   باورم نمی شه که قلب کوچیکت مشکل داشته باشه.باورم نمی شه نه نباید باور کنم که دو تا سوراخ تو قلبته...... خدایا خیلی دلم گرفته نمی گم از دست تو چون کفره ولی آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ ...
25 آبان 1389

چهل روزگی یسنا

امروز چهل روز از آمدن یسنا به زندگیمان می گذره و این چهل روز برام با وجود یسنا مثل برق و باد گذشت.اینقدر در طول روز سرگزم کارهای یسنا و رسیدگی بهش هستم که نمی فهمم کی شب می شه و روز از نو و روزی از نو .....................   برنامه ما تو این مدت این شده که صبح ها قبل از رفتن مهدی بیدار میشه و شیر می خوره و یه کوچولو دست و پا می زنه تا دوباره می خوابه حدود ساعت ده و یازده دوباره بیدار میشه و اون موقع بهترین لحظات با هم بودن ماست .بعد از اینکه دوباره شیر خورد تو اتاقش جلو آفتاب لختش می کنم و روغن زیتون بهش می مالم و یه ماساژ حسابی بهش می دم .این ماساژه حسابی سر حالش میارش تا دوباره خسته بشه و بخوابه.... امروز صبح با مامانم و مهدی یس...
4 آبان 1389

تنظیم شب و روز

اول از همه بگم که ما یه تصمیم مهم گرفتیم .اونم اینه که اولا یه روز در میان یسنا رو حمام ببریم .چون می گن که رشد بچه خیلی بهتر می شه .بعدش هم پنجشنبه و جمعه ها رو می ریم خانه مامانم .این هفته که رفتیم خیلی خیلی خوب بود و وقتی برگشتیم من یه نیروی تازه گرفته بودم و به مراتب بهتر می توانستم به یسنا برسم . واقعا شب نخوابی ها داشت از پا درم میاورد. چون موقعی که یسنا هم می خوابید باز من کامل نمی خوابم و با کوچکترین صدایی که در میاره از جا می پرم.......   خلاصه تو این دو شبی که پیش مامانم اینا بودیم یسنا کلی حال کرد .علاوه بر اینکه خودش از اینکه اینقدر بهش توجه می کردن حال می کرد به مامان بزرگ و بابا بزرگش و رضا هم کلی حال داد .یکی باهاش حر...
2 آبان 1389

یک ماهگی یسنا

دختر گلم یک ماهه شدن مبارک ....................   عزیز دلم چقدر زود گذشت!اصلا با بودن در کنار تو گذشت ایامو نمی فهمم. مرسی از اینکه آمدی تو زندگیم و روزای زندگی من و باباتو زیباتر کردی. دختر قشنگم بزرگ شدنتو احساس می کنم .دیگه مثل روزای اول که بدنیا آمده بودی ضعیف نیستی.خودت خیلی حرکاتو دیگه انجام می دی که با هر کدام از این حرکات دل مامان و باباتو آب می کنی.کارایی که بعد از یک ماهگیت انجام می دی ایناس: وقتی می خوابانمت خودت سرتو می چرخانی و این طرف و اون طرف رو نگاه می کنی. موقعی که صدات میزنم یا صدای جغجغه هاتو در میارم با چشمای درشتت صدا رو دنبال می کنی. وقتی به پشت می ذارمت یا موقعی که داری شیر می خوریبا پاهات خودتو به جل...
25 مهر 1389

یه روز به یاد ماندنی

امروز خیلی روز خوبی برای من و دخترم بود . دوتایی از صبح تا شب با هم بودیم و کلی حال کردیم.وکلی بازی باهاش کردم .   دختر گلم عادت داره صبح ها زود از خواب بیدار می شه . البته در طول شب هم یکی دو بار بیدار می شه و شیر می خوره ولی حتما صبح ها موقع رفتن بابایی چشماش بازه و باباشو بدرقه می کنه . بابایی هم که دیوونه دخترشه هر روز صبح با دیدن این چشمای درشت آرزو می کنه که کاش امروز سر کار نره و با یسنا جونش باشه!!!!! ولی امروز بر خلاف روزای دیگه ساعت ۱۱از خواب بیدار شد ولی من که دیگه مثل قبل نمی خوابم .دلم لک زده برای یه هفت هشت ساعت خواب بی وقفه و با آرامش.الان که یسنا رو می خوابانم تا صبح صد بار بیدار می شم ونگاش می کنم ببینم خوبه یا نه...
20 مهر 1389

پانزده روزگی یسنا

امروز دختر گلم پانزده روزه شد و دیگه داره بزرگ می شه . یه کوچولو گردن می گیره و دیگه منم تا حدودی علت ناراحتی هاشو می فهمم.و خلاصه زندگیمون داره رو روال میافته. البته امروز با روزای دیگه یه کوچولو فرق می کرد .فکر کنم دل درداش شروع شده.از صبح همش پاشو جمع میکرد تو شکمش و زور میزد. ولی قربونش برم اینقدر مظلومه اصلا گریه و جیغ و داد نمی کرد و فقط یه کم آه و اووه می کرد. امروز وقت دکتر هم داشت برای چکاپ ۱۵ روزگیش.من و مهدی شب ساعت ۷.۵ بردیمش دکتر .این دفعه دیگه فقط خودمون دوتا بردیمش.مامانم نیومد ولی از چند روز قبل همش بهم گوشزد می کرد که بردیش دکتر بگو که پسر عموش مشکل قلبی داشته و یسنا هم معاینه کنه . بلاخره رفتیم دکتر .وزن فرشته کوچولوم...
9 مهر 1389

درمانگاه و تشکیل پرونده

امروز هم یسنای عزیزم رو با مامانم برای اولین بار بردیم درمانگاه و پرونده تشکیل دادیم . خدارو شکر رشدش نسبت به تولدش خوب بود . وزنش از 2800 شده بود 3100 و دور سرش هم از 34 شده بود 35.5 اینقدر که خانومه مسئول درمانگاه بد اخلاق بود که هیچ سئوالی نمی شد ازش پرسید .حالا تا شنبه که نوبت دکتر داره باید صبر کنم و سئوالامو از دکتر خودش بپرسم . از بس سئوال دارم که همه رو یادداشت کردم که یادم نره . شب هم من و مهدی و یسنا خونه موندیم . یسنا گلم هم اینقدر آرام بود که خدا می دونه. بیدار می شد شیر می خورد و دوباره می خوابید. البته حرص باباشو درآورده بود . چون مهدی دلش می خواست بیدار بشه و باهاش بازی کنه. خلاصه یه شب خوب  روسه تایی با هم گذرو...
7 مهر 1389

روزای بعد از به دنیا آمدن یسنا

یک روزگی یسنا     روز اول یسنا به سختی شیر می خورد و مجبور بودیم که تو شیشه بهش شیر بدیم .مامان قربون شیر خوردنت بره!!!!!! این عکس هنری هم بابایی وقتی یسنا بغل بابابزرگش بود ازش گرفت.. سه روزگی یسنا   صبح مهدی با مامانش آمدن دنبال من و یسنا و رفتیم واکسنشو زدیم و من خودم آمپولمو زدم و برگشتیم خانه . خیلی خوشحالم که اومدم خونه مامانم . اینجا خیلی راحت بودم فقط کارم شیر دادن بهیسنا بود . مامان بابام و رضا هم که همش در حال ذوق کردن واسه یسنا بودن و حسابی دل همشونو برده بود . عصر من و مامانم و مهدی یسنا رو بردیم دکتر عالی پور و گفت متاسفانه زردی داره و باید ازش آزمایش بگیریم . من نرفتم تو مطب ...
5 مهر 1389

خاطره زایمان و اولین دیدار یسنای عزیز

بالاخره بعد از کلی دوندگی دنبال دکتر و این در و اون در زدن قرار بر این شد که سزارین کنم و دکترم هم شد دکتر صانعی.پنج شش ماه الکی وقت گذاشتم واسه زایمان طبیعی .دکتر احمق خودم اینقدر بیسواد بود که نفهمید نمی شه طبیعی زایمان کنم . ولی خواست و اراده خدا بالاتر از همه اینا بود و من روز پنج شنبه بیست و پنج شهریور ساعت یازده و بیست دقیقه یسنای عزیزم رو به دنیا آوردم.   یسنای گلم خیلی خیلی کوچولو بودش بر خلاف تصور همه که فکر می کردن من با این شکم گنده یه دختر تپل مپل به دنیا میارم . وزنش دو کیلو و هشتصد گرم بود و قدش چهل و شش سانت . حالا اینم خاطره روز زایمان : شب قبل اینقدر استرس و کار داشتم که اصلا نخوابیدم .چند تا عکس هم از آخرین لحظ...
25 شهريور 1389