یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

فرشته آسمونی من

از شیر گرفتن یسنا

امروز سخت ترین کار زندگیمو انجام دادم .دو هفته می شه که دارم تلاش می کنم تو رو از شیر بگیرم ولی نمی تونستم خودمو قانع کنم خیلی سخت بود فرشته کوچولوی من..... با وجود اینکه دکترت گفت که اینکار رو به خاطر افت وزنت تو ماه گذشته انجام بدیم ولی با این وجود خیلی تصمیم سختی بود . اول خواستم ذره ذره کمش کنم .اما با توجه به شناختی که از تو وابستگی شدیدت داشتم با بابات تصمیم به تلخ کردن و یکباره از شیر گرفتن کردیم . بالاخره امروز ظهر تمومش کردم. ولی فکز نمی کردم که اینقدر منطقی باشی و فقط یه بار که مزه دهنت تلخ شد دیگه نخوردی و هر بار بهت پیشنهاد می دادم می گفتی تخه!!! ولی راستشو بخوای خودمم خیلی دلم برای شیر دادنت تنگ می شه .عاشقانه ترین لحظاتو ...
7 ارديبهشت 1391

دومین نوروز در کنار فرشته آسمونی

دختر گلم به لطف خدا دومین عید هم در کنار همدیگه به خوبی و خوشی گذراندیم . عزیز دلم نمی دونی از اینکه خدا تو رو بهم داده چقدر خوشحالم و چقدر از زندگیم راضیم .با وجود تو احساس می کنمکه خوشبخت ترین آدم دنیام و هیچ غم و غصه ای ندارم یکی یه دونه مامان.... یسنای عزیزم ببخشید از اینکه اینقدر دیر به دیر وبلاگتو آپ می کنم .آخه تو حتی یه لحظه هم از من دور نمی شی و مدام به من چسبیدی البته من گله و شکایتی ندارم و از اینکه اینقدر وابستمی لذت می برم.. ولی بهت قول میدم تا جایی که تونستم برات بنویسم . حالا یه سری مطالب کلی می نویسم از بزرگ شدن و خانوم شدنت!!!! تو به بیشتر حرفای من گوش میدی و تا یه چیزی بهت می گم با اون زبون شیرینت بهم می گی باشه.... ...
28 فروردين 1391

یسنا گلم در 18 ماهگی

یسنا عزیزم چقدر زود گذشت.الان یه سالو نیمه که از اومدنت به این دنیا و قلب مامان و بابات می گذره فزشته آسمونی من.... تو روز به روز بزرگتر می شی و با هر حرکت جدید تو منم جانی تازه میگیرم. 18 ماه نفس کشیدن در کنار دخترکم که مهمترین بهانه زنده بودن من شده به زیباترین شکل گذشت. هزار بار ممنونم از خدای مهربونی که تو رو به من داد. لغاتی که تو در 18ماهگی می گی: مامان بابا  عمو دایی سارا هدا نیوشا علی عاطی مبو(یا منصوز یا مامان جون)آب بیشتر حیوانات ازجمله گاو ببعی فیل سگ گربه جوجه.ماهی کبک طوطی میمون .....رو می شناسی و حتیصداشون هم بلدی تازه به همین چیزا که ختم نمی شه بعضیاشو به انگلیسی هم بلدی.کلا دامنه لغاتت تو زبان انگلیسی خیلی خی...
25 اسفند 1390

13 ماهگی یسنا جونم

یسنای عزیزم بعد از گذشت یک سال و یک ماه هنوز نمی توانم یه لحظه تنهات بزارم .به هیچ وجه حاضر نمیشی یه لحظه ازم دور بشی.مخصوصا این مدت تو اسباب کشیحسابی حالمو گرفتی . خدایی اگه کمک های هر دو مامان برزگات نبود من اصلا با وجد این اخلاقت نمی توانستم اسباب کشی کنم توی این مدت پیشرفت ذهنی خیلی جلوتر از پیشرفت جسمیت بوده.هنوز باید دستتو بگیرم تا راه بری اونم چه راه رفتنی مثل خرچنگ کج کج راه می ری.اما هزار ماشاله از حرف زدن و فهم و درکت ...... حق خودتو خوب بلدی بگیری مخصوصا از دانیال .هرچی دستش می گیره به زور ازش میگیری حسودی می کنی .هیچکس نباید بیاد بغل مامانی .حتی به شوخی هم که شده وقتی بابا می گه مامان مال منهعکس العمل نشان می دی. هرچی دست...
8 اسفند 1390

آزمایش خون یسنا جونم

عزیز دلم امروز خیلی روز سختیو گذراندی البته برای من و بابات هم به اندازه تو سخت بود . صبح تو رو بیدار کردم و بردم برای آزمایش خون .از اونجایی که صبح ها ساعت یازده بیدار میشی امروز باید قبل از ده می رفتیم و من با وجود اینکه دلم نمیامد از خواب ناز بیدارت کنم ولی ساعت نه بیدارت کردم و بابایی از شرکت آمد دنبالمان و رفتیم..... چه مامان بزدلی داری تو .بعی وقتا واقعا حرصم از خودم در میاد که اینقدر ضعیفم .اول که خواستن ازت خون بگیرن باباتو نذاشتن بیاد داخل اتاق چون قسمت خانوما بود . بابات هم اصرار می کرد که مامانش دلشونداره . من رو تخت نشستم و تو رو تو بغلم محکم نگه داشتم من از ترس چشامو بستم و خانومه مشغول خون گیری شد و همون لحظه صدای جیغ و گریه ...
8 اسفند 1390

بالاخره مامانی به آرزوش رسید

یسنای عزیزم از اونجایی که شما خیلی بد غذا تشریف دارین و کلی سر این موضوع مامانتو اذیت کردی همیشه آرزوی مامان این بود که تو هم مثل بقیه بچه ها یه روز دهنتو باز کنی و غذا بخوری که خدا رو شکر امروز مامانیو به این آرزوی دست نیافتنی رساندی . ازت ممنونم که امروز منو خوشحال کردی فرشته مهربونم صبح ساعت دوازده بیدار شدی و کتلت و چند قاشق عدس پلو نوش جان کردی بعدش مهد رفتی و دیگه خبر ندارم اونجا چیکار کردی . بعد که بابا آمد دنبالت دانیال هم با شما آمد خانه ما و در موقع دیدن کارتون حسابی مرغ و پنیر کبابی میل کردی و شب هم که خانه امیر اینا مهمان بودیم یه چلو کباب حسابی خوردی که دیگه مامانت از خوشحال ضعف کرد .باورم نمی شد که این یسنای منه که اینطوری غذ...
8 اسفند 1390

وبلاگ جدید یسنا جون

امروز برای مدتها دوبار شروع کردم به نوشتن خاطراتت. دختر عزیزم معذرت می خوام این مدت کوتاهی کردم .خودت که می دانی چقدر درگیر این خانه جدید بودیم .اما قول می دم که دیگه مرتب این وبلاگتو آپ کنم و خوشبختانه تو این مدت که ننوشتم اینقدر ازت فیلم وعکس دارم که می شه از رو همونا خاطرات قشنگتو ثبت کرد.//////   ...
8 اسفند 1390

واکسن دو ماهگی با تاخیر

بعد از اینکه از تهران آمدیم فرداش رفتیم و واکسن دو ماهگیتو با تاخیر زدیم.چون موقعی که دو ماهت شد سرما خورده بودی و دکتر اجازه نداد بعدش هم که رفتیم تهران و به محض اینکه برگشتیم با مامانم رفتیم و واکسن یسنا گلم رو زدیم .   قبل از یسنا برای یه پسزی که فکر کنم ۶ ماهش بود واکسن زدن و پسری یه گریه حسابی کرد و از اونجایی که خانوم خانومای ما هم  احساساتیه با شنیدن صدای گریه پسره زد زیر گریه .وقتی خواستن براش واکسن بزنن من پاشو نگرفتم و این مسئولیتو به مامانم واگذار کردم اینقدر تو این هفته اخیر برای این جور کارا گرفته بودمش که دیگه تاب و تحمل دیدن اشکشو نداشتم. به محض فرو کردن سوزن تو پاش جیغش بلندش شد تا حالا ندیدم اینطوری جیغ بکشه ...
28 آبان 1389

اولین سفر یسنا

دختر گلم حالا دو ماهش تمام شده و می خواد اولین مسافرتشو با مامان و باباش بره .ولی این مسافرت یه ذره با مسافرتای دیگه تفاوت داره .چون برای تفریح و خوش گذرانی نمیریم .برای اینکه از سلامت و یا بیماری یسنا مطمئن بشیم داریم می ریم . عصر روز جمعه از خودش چقدر غم انگیزه و شروع سفری که غم و اندوه داره تو یه همچین وقتی چقدر وحشتناکه . ولی بالاخره راهی شدیم . تا همدان یسنای گلم تو بغلم خواب بود و گهگاهی بیدار می شد و شیر می خورد و دوباره می خوابید. و من هم با هر آهنگی که شروع می شد و نگاه به این جاده طول و دراز اشک بود که از چشمام سرازیر می شد.مخصوصا آهنگ    همه چی آرومه تو به من دلبستی         &...
27 آبان 1389