یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

آزمایش خون یسنا جونم

1390/12/8 5:13
نویسنده : مامان یسنا
280 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم امروز خیلی روز سختیو گذراندی البته برای من و بابات هم به اندازه تو سخت بود . صبح تو رو بیدار کردم و بردم برای آزمایش خون .از اونجایی که صبح ها ساعت یازده بیدار میشی امروز باید قبل از ده می رفتیم و من با وجود اینکه دلم نمیامد از خواب ناز بیدارت کنم ولی ساعت نه بیدارت کردم و بابایی از شرکت آمد دنبالمان و رفتیم.....

چه مامان بزدلی داری تو .بعی وقتا واقعا حرصم از خودم در میاد که اینقدر ضعیفم .اول که خواستن ازت خون بگیرن باباتو نذاشتن بیاد داخل اتاق چون قسمت خانوما بود . بابات هم اصرار می کرد که مامانش دلشونداره . من رو تخت نشستم و تو رو تو بغلم محکم نگه داشتم من از ترس چشامو بستم و خانومه مشغول خون گیری شد و همون لحظه صدای جیغ و گریه تو بلند شد و با شنیدن صدای گریه تو اشک منم جاری شد . بعدش بابایی آمد تو اتاق و تو رو نگه داشت .خلاصه اینکه سه بار ازت خون گرفتن.دفعه های بعدی دیگه من و باباتو از اتاق بیرون کردن و من از بیرون اتاق اشک می ریختم و بابایی هم از شدت استرس تند تند قدم میزد.

بعدش آمدیم تو ماشین و تو خوابت برد ولی توی خوابم هم هق هق میزدی. آخه عزیز دلم تو اینقدر گلی که اصلا گریه نمی کنی .یه بار هم که گریه کنی دل من وباباتو آتیش می زنی.اینقدر اخلاقت خوبه که حتی بعد از بار اول خون گیری خانومه که ازت خون می گرفت وقتی از جلوت رد می شد بهش لبخند می زدی .الهی فدای اون خنده های نازت بشم زندگی من....

نهار من و تو رفتیم خانه مامانم اینا .بعدش قرار بود عصری بریم آتلیه برای عکس شش ماهگیت (البته با کمی تاخیر).

تو آتلیه هم درست مثل مدل ها ژست می گرفتی تا ازت عکس بندازن .البته این دفعه خیلی راحت تر بود چون دیگه گل مامان خودش می نشست .

درآخر هم دوباره برات می نویسم که دوست دارم و عاشقتم و هر روز که می گذره بیشتر از قبل بهت وابسته می شم . و به خودم افتخار می کنم که همچین فرشته ای رو خدا بهم داده و از خدای مهربان هم سپاسگزارم که تو هدیه آسمانی رو به ما داد.

دختر گلم ازت می خوام که هیچ زمانی از یاد خدا غافل نشی تا همیشه و همه جا آرامش داشته باشی....

90/1/16

اولین گریه پشت سر مامانی

امروز قبل از اینکه بریم آتلیه من باید می رفتم شب هفت مادر زن احسان(پسر خاله بابایی).و وقتی مانتو و روسری پوشیدم و داشتم می رفتم تو برای اولین بار پشت سرم گریه کردی و این اولین بار بود که این حرکتو انجام میدادی .

البته تو این یه هفته اخیر هم یاد گرفتی بغل هرکی باشی تا من بهت بگم بیا خودتو هل می دی تو بغلم .عزیز دلم اینقدر وابستت شدم که حتی یه ساعتم طاقت دوری از تو رو ندارم و حسابی مامانتو خانه نشین کردی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)