یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

اولین ملاقات یسنا با اولین دوستش

یادم نیست که از آسو اینجا نوشتم یا نه .آسو دختر دوست باباییه.من و نسیم (که می شه مامان آسو )با اختلاف ۱۷ روز نی نی های نازمونو به دنیا آوردیم .یعنی آسو ۱۷ روز از یسنا بزرگتره...   آسوی کوچولو بر عکس دخمل ما حسابی تپل مپله .وزنش موقع تولد ۳۴۰۰ بود .البته همه فکر می کردن آسو ریزه میزه تره چون شکم من دو برابر شکم نسیم بود ولی!!!!!! دیشب هم برای اولین بار نسیم و محمد و آسو آمدن خانه ما و این اولین دیدار یسنا با دوستش بود. آسو حسابی پر سرو صداست بر عکس یسنای نازنازی من.تو یک ساعتی که اونجا بودن اینقدر جیغ کشید و گریه کرد که خدا می دونه. خدایا بازم شکرت که یسنای گلم اینقدر آرام و عزیزه...............   ...
5 مهر 1389

اولین ملاقات یسنا با بابایی و مامانی

این عکسی که میزارم مربوط میشه به اولین دیدار یسنا و بابایی .البته چند دقیقه قبل هم اولین دیدار رو با من داشت ولی خیلی کوتاه......... وقتی که دکتر یسنای عزیزمو به دنیا آورد برای چند لحظه بهم نشانش داد.با پا گرفته بودش و گفت اینم دخترت.ببینش تا ببرنش. شیرین ترین لحظه زندگیم بود                     ...
25 شهريور 1389

اولین مسافرتی که تو هم با ما بودی

دخترنازنینم هر روز که می گذره بیشتر دلم واسه دیدن روی گلت تنگ می شه نمی دونم چجوری تا شهریور باید طاقت بیارم ولی حاملگی هم یه جورایی خوبیای خودشو داره مهمتر از همه اینه که همیشه تو پیشمی و حتی یک ثانیه هم ازت دور نمی شم .   خلاصه از این حرفا بگذریم بالاخره من و تو بابایی اولین سفر سه تایی رو با هم رفتیم .البته این سفر بیشتر به خاطر کار بابات بود ولی من و تو هم همراهیش کردم .تمام مدتی که تو ماشین بودیم تا برسیم کرج همش راجع به تو و آینده  با بابات حرف زدیم.دیگه شب حدود ساعت 11 بود که رسیدیم من داشتم از خستگی می مردم .شام خوردیم و دیگه تا خوابیدیم شد ساعت دو ....   بالاخره اولین سفرمونم هم با تو رفتیم . ولی شاید خیلی نشه...
10 ارديبهشت 1389

اولین نبض وجودم

وای که چقدر امروز ذوق کردم !!!!!!!                                              یه ماهی می شد که همه ازم می پرسیدن که بچت تکون نمی خوره و منم هر روز از اینکه تو اینقدر آرامی و هنوز تکون خوردنات شروع نشده یه ذره احساس ترس می کردم . تا اینکه امروز بالاخره مامانیو به آرزوش رسوندی و ابراز وجود کردی .... امروز صبح مامان تنبلت بعد از مدتها صبح زود از خواب بیدار شد و با بابایی صبحانه خوردیم بعدش که بابایی رفت روی مبل دراز ک...
29 فروردين 1389

اولین عیدی که با تو سال نو رو آغاز کردیم

امسال ساله ببره و یکی از بهترین عیدهایی که منو وبابات خواهیم داشت حتما می دونی چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوب معلوم دیگه چون حالا ما دیگه یه خونواده سه نفره هستیم و تو رو در سال جدید کنار خودمون داریم هرچند که هنوز به دنیا نیومدی ولی احساس اینکه هستی و داری روز به روز بزرگتر میشی خودش به تمام دنیا می ارزه ...                        امسال بر خلاف هر سال عید که مسافرت می رفتیم هیجا قرار نیست بریم .یکی به خاطر حال بد من و یه دلیل دیگش اینه که روز قبل از عید یکی از فامیل های بابایی فوت شد. امسال سال تحویل ساعت نه و دو دقیقه شب بود و من هم م...
1 فروردين 1389

اولین سونوگرافی

سلام به عزیز دل مامان و بابا .......   تو این مدت مامانی خیلی اذیت شد ولی با وجود همه این سختی ها همیشه خدا رو  شکر کردم که تو رو به ما هدیه داد و هر سری که حالم بد می شه فقط با امید دیدن  تو به خودم امیدواری می دم و برای اومدنت لحظه شماری می کنم.                                     کوچولوی دوست داشتنی من از اینکه مدام نمی تونم بیام به اینجا سر بزنم منو ببخش . خودت که می دونی چقدر حالت تهوع و سر گیجه ... دارم . همه ...
22 بهمن 1388

اولین دوست همسن وسال خودت

امروز خبردارشدم نینا حامله شده . خیلی خیلی خوشحال شدم .عزیزم فکر کنم تو  هم اولین دوست همسن وسال خودتو پیدا کردی . دوست دارم دیگه زیاد تفاوت  سنیتون با هم زیاد نشه پس دیگه تو هم تا آخر این ما قدم رنجه کن و تشریف بیار که  دیگه طاقت دوریتو ندارم. احتمالا نی نی اونا تیر به دنیا میاد .وای یعنی ممکنه تو هم اومده باشی تو دلم؟امروز بیبی چک استفاده کردم منفی بود ولی نمی دونم چرا هنوز امی دارم و همش فکر می کنم که تو اومدی.. ...
17 آبان 1388