یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

شیر خوردن یسنا

عزیز دلم از آخرین دفعه ای که خیلی خیلی دلم گرفته بود و وبلاگتو آپ کردم فکر کنم حدود یه ماهی می گذره و الان احساس می کنم دارم تو آسمونا پرواز میکنم .10 روزی میشه همه چیز تغییر کرده.از خواب و خوراکت گرفته تا اخلاقت و الان 4 روزم می شه که داری شیر می خوری .یعنی فرشته آسمونی من تو اینقدر ماهی که آرزوی هیچی در مورد خودتو به دلم نمی ذاری. ماجرای شیر خوردنت از اینجا شروع شدکه یه روز طهر تلویزیون داشت یه برنامه مستند به اسم کودک من غذا نمی خوره پخش می کرد و از اونجایی که همه از مشغله فکری من اطلاع دارن پشت سرهم زنگ تلفن و موبایلو smsبودکه می گفتند این برنامه رو ببینم .من هم مشغول تماشای تلویزیون شدمکه شما هم منو همراهی کردی و تو یه قسمت بچه داشت ب...
5 مرداد 1391

اولین خوابیدن یسنا تو اتاق خودش و تو تخت خودش

چه ایده ها که در سر نداشتم برای تربیت فرزند!!!! زمانی که هنوز یسنای نازنینم نیومده بود و از بیرون گود نظاره گر تعلیم و تربیت بقیه نبودم و تزهای فکری و اصول روانشناسیو در مورد رفتار دیگران با بچه هاشون می دادم.هیچ وقت فکر نمی کردم خودم هم در همچین موقعیت هایی قرار بگیرم ...... از کوچکترین رفتار تا در نهایت بارزترینشون که جدا کردن تخت و اتاق بچه بوده تز فکری می دادم و امروز فهمیدم که از بیرون گود نشستن و مدام گفتن لنگش کن چه قدر راحته .اونقدر راحته که این مادری که به خیال دوران قبل از مادر شدنش همه کاریو درست و اصولی می تونست انجام بده حالا با گذشت یکسال و نه ماه هنوز موفق به جدا کردن اتاق فرزند دلبندش نشده!!!!!!!!!1 یسنای گلم تو چه جایگ...
22 خرداد 1391

اولین درس های فعال کردن نیمکره راست مغز

از دیروز دوره جدید آموزش هایی که برای فعال کردن نیمکره راست مغزه دارم باهات کار می کنم.دیشب هم تا 6 صبح بیدار بودم تا هم برات فلش کارت ریاضی درست کنم و هم برنامه های این مدتو که کوتاهی کرده بودمو سر و سامان بدم. کارهایی که امروز با هم انجام دادیم اینا بودن : 1/نشان دادن 30 تا فلش کارت تصویری از شکلها و اشیا و لباس 2/حافظه ارتباط دهنده که همون گفتن یه داستان بی سر و ته با نشون دادن فلش کارتای مربوطه است. 3/گذاشتن سی دی برینی بی بی حالا یه سری برنامه های دیگه هم دارم .که به مرور دارم وسایلشو آماده می کنم تا با هم شروع به انجامش کنیم. راستی امروز یادت دادم که با شابلون دایره که اندازه های مختلف دایره رو داره بتونی دایره بکشی.(البته ...
31 ارديبهشت 1391

عروسک قشنگ من قرمز پوشیده

یسنا کوچولوی ما دیگه اینقدر بزرگ و باهوش شده که برام شعر می خونه .اولین شعری که یاد گرفت عروسک قشنگ من بود. وقتی هم سوار تاب می شه تاب تاب عباسی خدا یسنا رو نندازی اگه اونو بندازی بغل .....بندازی که یا مامان یا عاطی و یا دانیاله... مامان سلام بابا سلام خورشید اون بالا سلام..... یه روزی آقا خرگوشه رسید به بچه موشه.... تازه شعر انگلیسی هم بلده twinkle twinkle little star  jumping on the bed no more monky i like to eat apple & bannana  
30 ارديبهشت 1391

اولین شبی که قراره یسنا تا صبح تنها تو اتاقش بخوابه....

یه چند وقتیه که دارم با خودم کلنجار میرم که اتاق خواب تو رو جدا کنم و دیگه تو تخت خودت بخوابی .هر چند که برای من خیلی سختتره که شبو بدون تو به صبح برسانم .واقعا در کنار تو خوابیدن برام خیلی لذت بخشه قند عسلم..... تو این یه هفته اخیر هر موقع که خواستی شیر بخوری خودت گفتی تخت و منم مجبور کردی که بیام تو تخت تو و بهت شیر بدم ولی با چه مصیبتی من تو اون تخت جا می شم..... منم از این فرصت خواستم استفاده کنم و چون علاقت به تخت خودت زیاد شده شبا تو رو اونجا بخوابانم .اما مثل اینکه مامانی یادش رفته شما زرنگ تر از این حرفایی !!!! شب ساعت حدودا ١٢ هر دو رفتیم تو تخت و شیر خوردی و خوابیدی و منم مثل هر شب اومدم سراغ وبگردیم یه چند باری تا ساعت دو که...
16 اسفند 1390

اولین تولد بابایی با حضور یسنا خانوم.....

امسال بهترین تولد برای بابایی بود چون برای اولین بار بود که دختر گلم هم در تولد باباش حضور داشت و جمع سه نفری ما حسابی جمع بود . شب تولد بابایی من همه رو شام دعوت کردم خانه خودمان و تو اولین کادو رو به بابایی دادی .اولین کادویی که زحمت خریدنش گردن خودم بودم .یه شلوار از طرف تو ویه کت از طرف خودم که با هم ست کرده بودم....... راستی امشب بابات ۲۹ سالش تموم شد و وارد ۳۰ سالگی شد. توهم امشب حسابی تیپ زدی و اون دامنی که تو حاملگیم برات بافته بودمو پوشیدی.                                &...
9 آذر 1389

اولین عروسک بازی یسنا

دختر قشنگم ۵۱ روزه که به این دنیا قدم گذاشته و با آمدنش زندگی ما رو صد برابر بهتر و زیباتر کرده .هر روز شاهد یه کار جدید و یه حرکت جدید از دختر گلم هستم و بزرگ شدنشو با تمام وجودم حس می کنم . خدایا هیچ وقت اون روزای اولو فراموش نمی کنم که نه لباسایی که گرفته بودم اندازش بود و نه هیچ کدام دیگه از وسایلش .اصلا نمی شد توی کریر بزارمش از بس که کوچولو بود ولی حالا به لطف و مرحمت تو روز به روز بزرگتر میشه . الان دیگه توی کریرش می شینه و با عروسکاش بازی می کنه .یسنای گلم چقدر خوشحالم که دارم همچین روزی رو می بینم.                       ...
15 آبان 1389

اولین باری که یسنا پستانک خورد

امروز دختر گلم برای اولین بار پستانک خورد و خیلی راحت پستانکو گرفت و اینقدر مک زد تا خوابش برد.این تازه کوچیکترین سایز پستانکه ولی همه صورت دختر گلمو پر کرده. مامان فدای پستانک خوردنت بشه خاله ریزه من!!!!!!!!  
6 مهر 1389