یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

پایان هفت ماهگی

فرشته زیبای من امروز هفت ماهت کامل شد و دیگه کم کم داری واسه خودت یه خانم به تمام معنا می شی .امروز جواب سونو مغزتو به همراه جواب آزمایش خون و ادرارتو بردیم پیش دکتر سیدزاده خدا رو شکر همه چیزت خوب بود فقط عفونت ادراری داشتی که باید یه هفته دارو بخوری و دوباره بری آزمایش و سونو . البته یه اتفاق بد افتاده بود و اونم این بود که تو این ماه هیچی وزن زیاد نکرده بودی و همچنان همون هفت کیلو هستی. الهی من فدای دختر ظریفم بشم که فقط هفت کیلو وزن داره.البته یه عالمه کارای جدید یاد گرفتی .از شش ماهگی خودت می نشستی اما حالا دیگه کامل می شینی جلوی تلویزیون کارتن میبینی یا با اسباب بازیات بازی می کنی .حالا دیگه حسابی من و باباتو می شناسی و یه موضوعی که من...
30 فروردين 1390

اولین نوشته سال 90

امروز دقیقا پانزده روز از سال جدید می گذره و من اولین نوشته رو تو امسال برات می نویسم دختر عزیزم امیدوارم که امسال سال خیلی خیلی خوبی برای تو باشه و خاطره های خوب زیادی داشته باشی تا مامانی اونا رو برات ثبت کنه . عزیز دلم امسال عید ما با وجود تو یه حال و هوای دیگه ای داشت.و چقدر بودنت کنار من و بابات خوشحالمان کرد . حالا بریم سر اصل موضوع یعنی خاطرات یسنا خانم : امسال سال تحویل ساعت دو وپنجاه دقیقه بامداد روز دوشنبه بود.مامانی که از دوهفته قبل فکر یه سفره هفت سین بود که با لباس فرشته ای تو جور کنه دقیقا روز آخر سفرشو چید .ولی راستشو بخوایی خیلی خوب نشد اما در عوض فزشته کوچولوی من با اون دامن و حلقه دور سرش راستی راستی شبیه فرشته ها شده...
15 فروردين 1390

بازم سرماخوردگی...................

نمی دانم این چه صیغه جدیدیه که تا نزدیک ۲۵ هر ماه میشه که نوبت چکاپ ماهانه یسنا است یهو شروع می کنه به عطسه و سرفه و بازم سرما خوردگی................... با این همه مراقبتی که من ازش می کنم هر ماه سرماخوردگیو رو داریم حتما یسنا پیش خودش می گه بزار پول ویزیت دکترو حلال کنم و فقط به خاطر یه وزن گیری بابام ضرر نکنه............ خلاصه ما امروز یسنا رو بردیم دکتر و آقای دکتر گفتن که زیاد شدید نیست مدام قطره بریزین داخل بینی و با پوار تمیز کنین و ۲۴ ساعته هم بخور رو بزارین تو محیط.یه سری دارو نوشت گفت که اگه تو این سه روز تعطیلی عاشورا تاسوعا بدتر شد استفاده کنید ولی خدا کنه کار به دارو نکشه....        ...
23 آذر 1389

کالسکه سواری

امروز برای اولین دفعه دختر خوشگلم کالسکشو افتتاح کرد و با هم رفتیم خانه مامان مهدی...... طفلکی یسنا تو یه وقتی از سال بدنیا آمد که هوا سرده و اصلا نمی توانم ببرمش بیرون .وقتی هم که میخواییم جایی بریم اینقدر می پوشانمش و تندی سوار ماشین میشیم که هیجا رو نمی بینه ولی امروز دیگه رکورد شکستیم و با کالسکه آوردمش بیرون البته بازم یسنا نتوانست چیزی ببینه چون با سایبان کالسکه و کریرش کاملا استتارش کرده بودم....  
17 آذر 1389

اولین تولد بابایی با حضور یسنا خانوم.....

امسال بهترین تولد برای بابایی بود چون برای اولین بار بود که دختر گلم هم در تولد باباش حضور داشت و جمع سه نفری ما حسابی جمع بود . شب تولد بابایی من همه رو شام دعوت کردم خانه خودمان و تو اولین کادو رو به بابایی دادی .اولین کادویی که زحمت خریدنش گردن خودم بودم .یه شلوار از طرف تو ویه کت از طرف خودم که با هم ست کرده بودم....... راستی امشب بابات ۲۹ سالش تموم شد و وارد ۳۰ سالگی شد. توهم امشب حسابی تیپ زدی و اون دامنی که تو حاملگیم برات بافته بودمو پوشیدی.                                &...
9 آذر 1389

واکسن دو ماهگی با تاخیر

بعد از اینکه از تهران آمدیم فرداش رفتیم و واکسن دو ماهگیتو با تاخیر زدیم.چون موقعی که دو ماهت شد سرما خورده بودی و دکتر اجازه نداد بعدش هم که رفتیم تهران و به محض اینکه برگشتیم با مامانم رفتیم و واکسن یسنا گلم رو زدیم .   قبل از یسنا برای یه پسزی که فکر کنم ۶ ماهش بود واکسن زدن و پسری یه گریه حسابی کرد و از اونجایی که خانوم خانومای ما هم  احساساتیه با شنیدن صدای گریه پسره زد زیر گریه .وقتی خواستن براش واکسن بزنن من پاشو نگرفتم و این مسئولیتو به مامانم واگذار کردم اینقدر تو این هفته اخیر برای این جور کارا گرفته بودمش که دیگه تاب و تحمل دیدن اشکشو نداشتم. به محض فرو کردن سوزن تو پاش جیغش بلندش شد تا حالا ندیدم اینطوری جیغ بکشه ...
28 آبان 1389

اولین سفر یسنا

دختر گلم حالا دو ماهش تمام شده و می خواد اولین مسافرتشو با مامان و باباش بره .ولی این مسافرت یه ذره با مسافرتای دیگه تفاوت داره .چون برای تفریح و خوش گذرانی نمیریم .برای اینکه از سلامت و یا بیماری یسنا مطمئن بشیم داریم می ریم . عصر روز جمعه از خودش چقدر غم انگیزه و شروع سفری که غم و اندوه داره تو یه همچین وقتی چقدر وحشتناکه . ولی بالاخره راهی شدیم . تا همدان یسنای گلم تو بغلم خواب بود و گهگاهی بیدار می شد و شیر می خورد و دوباره می خوابید. و من هم با هر آهنگی که شروع می شد و نگاه به این جاده طول و دراز اشک بود که از چشمام سرازیر می شد.مخصوصا آهنگ    همه چی آرومه تو به من دلبستی         &...
27 آبان 1389

دو ماهگی یسنا

یسنای عزیزم خاطره این ماهتو با کوله باری از غم و اندوه که رو شانه هام سنگینی می کنه برات شروع می کنم . دختر عزیزم نمی دانی توی این دو روز چی بر من و بابایی گذشته .من که خودمو حسابی باختم ولی بابات مثل همیشه در برابر مشکلات قویه و سعی می کنه که به من روحیه بده.باورت می شه دیگه هیچ نذر و نیازی به ذهنم نمی رسه که برای سلامتی تو بکنم . فردا عید قربانه و بابات نذر کرده اگه از تهران برگردیم و تو مشکلی نداشته باشی به خاطر سلامتیت یه گوسفند قربانی کنه.   باورم نمی شه که قلب کوچیکت مشکل داشته باشه.باورم نمی شه نه نباید باور کنم که دو تا سوراخ تو قلبته...... خدایا خیلی دلم گرفته نمی گم از دست تو چون کفره ولی آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ ...
25 آبان 1389