حادثه ای که یسنا و دانیال آفریدند!!!
عزیز دل مامان هزار ماشاله اینقدر شیطون شدی که خدا می دانه .مخصوصا وقتی که به دانیال می رسی و حسابی آتیش می سوزونین .... امشب خانه مامان جون بودیم که دوباره شما و دانیال شروع کردین به دویدن اینطرف اونطرف و یک دفعه صدای افتادن وگریه شما بلند شد .به محض اینکه بر گشتم و چشمم بهت افتاد .دلم یهو ریخت شما با صورت زمین خورده بودی و دانیال هم رو کمرت بود و از دماغت هم که همین جور داشت خون می آمد .من که اینقدر ترسیده بودم جرات نمی کردم نزدیکت بشم .مامان جون و بابایی بغلت کرده بودن و تو هم فقط جیغ می زدی و گریه می کردی .... تو اون لحظه حاضر بودم هرچی دارم بدم ولی تو بلایی سرت نیامده باشه .بیشتر از همه نگران کمرت بودم و مدام به همه یاد آوری می کردم ...
نویسنده :
مامان یسنا
4:31