یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

ماجرای تخت و کمد یسنا جونم...

عزیزم خدا می دونه که سر این تخت و کمدت چقدر عذاب کشیدم ولی همه اینها فدای یه تار موت و همه زحمتام ارزونی یه دفعه خوابیدن تو توی تختتت . .. امروز بالاخره تخت و کمدت رو از تهران فرستادن ولی از شانس بد من یه دونه از قفسه های بوفت شکسته بود. راننده می گفتش که باد خیلی شدید بوده و تو جاده یه گونی از روی یه کامیون پرت شده و شیشه ماشین و یه طبقه از بوفه رو شکسته . نمی دونی وقتی دیدمش اشکم جاری شد . نمی دونی چقدر سر این سرویس حساسیت نشون دادم تا یه چیز تکی بشه اما حالا با این طبقه شکسته واقعا نمی دونستم چیکار کنم .!!!!!!!! طفلی سارا دوستم شاید هفت هشت بار زحمت کشیده بود و تا دلاوران رفته بود تا کار رو خوب تحویل بگیره و واسمون بفرسه .یسنا جونم کا...
24 تير 1389

انتخاب اسم

عزیز دلم دیگه بعد از ۷ ماه از اودنت به زندگیمون بالاخره دیشب با بابایی اسمتو انتخاب کردیم .الهی قربون خودتو واسم قشنگت برم ....... از وقتی که معلوم شد فرشته کوچولوی ما یه دخمل ناز نازیه هر شب با بابایی تو کتاب و اینرنت و... دنبال یه اسم خوشگل واست می گشتم ولی تا الان نتونسته بودیم به نتیجه برسیم تا اینکه دیشب بالاخره طلسم اسم گذاری تو هم شکسته شد واسم تو شد.... ................................................یسنا........................................... دیشب آخر سر قرار شد که من دو تا اسم و بابات هم دو تا اسم انتخاب کنیم و بهم نشونم ندیم و از بین این چهارتا اسم بالاخره یکیشو به قید قرعه انتخاب کنیم.اسما این بودن.... یسنا و دینا.....
16 تير 1389

خبر ناگوار

دیروز روز پدر بود یعنی ولادت امام علی .نهار رفتیم خونه هدا اینا و حسابی روز خوبی رو گذروندم . بابات واسمون یه کارایی انجام داد که کلی ذوق زده شدیم . مامان بزرگت هم کلی قربون صدقه تو رفت و دیگه امروز اینقدر خدارو شکر کرد که تو رو به ماداده......... عزیز دلم اینقدر دیروز تکون خوردی که دیگه آخر شب داشتم از ترس می مردم.گفتم نکنه خدایی نکرده بلایی سرت بیاد.هر روز که دارم به روز زایمان نزدیک می شم استرسم بیشتر می شه و یه جورایی ترس همه وجودمو می گیره. مخصوصا بعد از اتفاقی که افتاد : یادته که واست نوشته بودم اولین دوست همسن و سال خودتو هنوز نیومده پیدا کردی .یاس نی نی دختر خاله مامانی بود که دیروز به دنیا اومد و متاسفانه بعد از ۷ ساعت که ت...
6 تير 1389

خرید سیسمونی

دیگه کم کم دارم مقدمات اومدنتو فراهم می کنم وسیله هاتم بیشترشو گرفتم و دیگه مونده یه سری خورده کاری و خریدهای ریز که اونم در اولین فرصت انجام می دم و واسه اومدنت منتظر میشینم .   یکشنبه صبح با مامان و بابام را افتادیم سمت تهران که بریم واسه شازده کوچولومون سیسمونی بگیریم .البته شب قبلش من یه شب خیلی بدی رو گذروندم .چون هنوز دو روز نشده بود که از مریوان برگشتیم دوباره عازم سفر شدم و اینقدر استرس داشتم که تا صبح نخوابیدم .همش به این فکر می کردم نکنه بلایی سرت اومده باشه .خلاصه 7 صبح پا شدم و رفتم بیمارستان و اونجا گفتن که سونو انجام نمی دن و باید برم یه بیمارستان دیگه ولی صدای  قلبتو واسم گذاشتن .منم با شنیدن صدای قلبت اشکام همین...
25 ارديبهشت 1389

اولین مسافرتی که تو هم با ما بودی

دخترنازنینم هر روز که می گذره بیشتر دلم واسه دیدن روی گلت تنگ می شه نمی دونم چجوری تا شهریور باید طاقت بیارم ولی حاملگی هم یه جورایی خوبیای خودشو داره مهمتر از همه اینه که همیشه تو پیشمی و حتی یک ثانیه هم ازت دور نمی شم .   خلاصه از این حرفا بگذریم بالاخره من و تو بابایی اولین سفر سه تایی رو با هم رفتیم .البته این سفر بیشتر به خاطر کار بابات بود ولی من و تو هم همراهیش کردم .تمام مدتی که تو ماشین بودیم تا برسیم کرج همش راجع به تو و آینده  با بابات حرف زدیم.دیگه شب حدود ساعت 11 بود که رسیدیم من داشتم از خستگی می مردم .شام خوردیم و دیگه تا خوابیدیم شد ساعت دو ....   بالاخره اولین سفرمونم هم با تو رفتیم . ولی شاید خیلی نشه...
10 ارديبهشت 1389

اولین نبض وجودم

وای که چقدر امروز ذوق کردم !!!!!!!                                              یه ماهی می شد که همه ازم می پرسیدن که بچت تکون نمی خوره و منم هر روز از اینکه تو اینقدر آرامی و هنوز تکون خوردنات شروع نشده یه ذره احساس ترس می کردم . تا اینکه امروز بالاخره مامانیو به آرزوش رسوندی و ابراز وجود کردی .... امروز صبح مامان تنبلت بعد از مدتها صبح زود از خواب بیدار شد و با بابایی صبحانه خوردیم بعدش که بابایی رفت روی مبل دراز ک...
29 فروردين 1389

خیاطی یاد گرفتن مامانی

عزیز دلم از بعد از عید خیلی حالم بهتر شده و به همین دلیله که خیلی زود زود بهت سر می زنم و در نبودت همه اتفاقا رو برات مو به مو می نویسم .   این روزا بابات خیلی فکرش مشغوله و همش به آینده داره فکر می کنه .دارن یه سری تصمیمات واسه جدا شدن از شریکاشون می گیرن و می خوان همه چیو تقسیم کنن . منم خیلی دلم شور می زنه تو واسمون دعا کن که هر چی به خیر و صلاح هممونه پیش بیاد الان دیگه بیشتر از قبل به آینده و زندگی فکر می کنیم به خاطر تو وآینده تو ..... حالا خبر مهم دیگه اینه که: مامانت داره با کمک مامان بزرگت خیاطی یاد می گیره . اولین کارش هم واسه تو بوده . یه تاپ و شلوارک خوشگل .... از حالا که تو رو توی اون لباس مجسم می کنم دلم غش می ره...
25 فروردين 1389

فرشته آسمونی ما یه دختر نازه!!!!

پریروز بالاخره با حسنا رفتم پیش خانم تربصی که صدای قلب تو رو واسم بذاره و اگه تونست از روی صدای قلب جنسیتت هم معلوم کنه . بالاخره منم موفق شدم صدای تپش های قلبتو بشنوم . وای که چقدر تند تند می زد. وقتی صدای قلبتو می شنیدم اشک تو چشمام جمع شده . وای خدایا یعنی این بچه منه و صدای قلبش ازدرون وجودم میاد . خدایا شکرت که تا اینجا واسم سالم نگهش داشتی ..... عزیزم کلی صدای قلبتو با موبایل ضبط کردم و حتما وقتی یه کم بزرگتر شدی واست می ذارم .....                     در آخر هم بهم گفتش که بچم پسره!!!!! ولی واسه اطمینان یه سونوگرافی هم برام نوشت...
16 فروردين 1389

اولین عیدی که با تو سال نو رو آغاز کردیم

امسال ساله ببره و یکی از بهترین عیدهایی که منو وبابات خواهیم داشت حتما می دونی چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوب معلوم دیگه چون حالا ما دیگه یه خونواده سه نفره هستیم و تو رو در سال جدید کنار خودمون داریم هرچند که هنوز به دنیا نیومدی ولی احساس اینکه هستی و داری روز به روز بزرگتر میشی خودش به تمام دنیا می ارزه ...                        امسال بر خلاف هر سال عید که مسافرت می رفتیم هیجا قرار نیست بریم .یکی به خاطر حال بد من و یه دلیل دیگش اینه که روز قبل از عید یکی از فامیل های بابایی فوت شد. امسال سال تحویل ساعت نه و دو دقیقه شب بود و من هم م...
1 فروردين 1389