اطمینان از حضور تو در وجودم
دیشب چه شبی بر من گذشت .اصلا از استرس خوابم نمی برد .تو ذهنم که چه
نقشه ها داشتم واسه اومدنت می کشیدم .
خدایا شکرت که این نعمتت هم به من و مهدی ارزانی داشتی . خودت کمک کن که
لیاقت این نعمتتو داشته باشیم و بتونیم به بهترین نحو ممکن فرزندمونو پرورش بدیم .
خدایا خودت کمک کن که قدمش واسه همه خانواده پر خیر و برکت باشه و سالم و
زیبا به دنیا بیاد . خدایا هرچی ازت تشکر کنم کمه !!!!!!!!!!!!
صبح من و بابایی بیدار شدیم و اول رفتیم شرکت بعدشمن رفتم آزمایش که گفت با
نسخه دکترت انجام بدن جز بیمه می شه .دوباره رفتم پیش دکترم و هنوز نیومده
بود .منم که از استرس داشتم می مردم برگشتم شرکت و دو باره یه ساعت بعد با
بابایی اومدم دیگه بیخیال بیم شدم و رفتم آزمایش دادم .بابات هم رفت چند تا
داروخونه اون اطراف دنبال کارش....
آقایی که توی آزمایشگاه ازم خون گرفت متوجه استرس زیادم شد و گفت نمی خواد
تا عصری صبر کنی .نیم ساعت دیگه جوابشو بهت می دم .
همه چی اون روز دست به دست هم داده بود تا زودتر حضور گرم تو رو به من اعلام
کنه . تو همین فاصله بابایی هم اومد آزمایشگاه و همش به من می گفت چرا اینقدر
استرس داری مثبته من مطمئنم .
به نیم ساعت نکشید که جوابو بهم داد مثبت بود . اشک تو چشام حلقه زده بود و
مدام به مهدی می گفتم ما بچه دار شدیم .
عزیزم خوشحالم از اینکه اومدی و سعی می کنم که از همین حالا واست بهترین
مامان دنیا باشم.