یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

افطاری با یسنا جون

امشب من و مهدی بهترین افطاری عمرمونو خوردیم چون دخترگلم برامون سفره افطاریو چید . من همه وسایل رو آماده کردم و یسنای عزیزم هم به سلیقه خودش برای من و باباش سفره افطاری چید . وای که چه مزه ای داد خودشم اول همه نشست سر سفره . واقعا باید روزی هزار بار خدا رو به خاطر وجود این فرشته کوچولو که داریم شکر کنیم . هر روز که میگذره بیشتر درکمیکنم که چقدر خوشبختم که خدا یسنا رو به ما داده تا حالاکوچکترین اذیتی برام نداشته این فرشته کوچولو. خدای خوبم من ازت فقط و فقط خوشبختی و عاقبت به خیری دخترمو می خوام .....   ...
7 تير 1394

دندانپزشکی یسنا جون

چند وقت بود که موقع غذا خوردن می گفتی که دندونت درد میگیره .دیگه یه روز که خودم وقت دندونپزشکی داشتم تو هم با خودم بردم .می خواستم هم دندوناتو چک کنم و هم فکتو .از کوچیکی عادت کرده بودی که وقتی برای چیزی ذوث می کنی فک پایینتو بیاری جلو و بگی آجان آجان......دیگه احساس می کردم که فک پایینی زیادی جلو میاد برای همین موضوع هم نگران شده بودم . دکتر خودم برای این موضوع گفتش که باید پیش متخصص ارتودنسی بریم و برای پوسیدگی دندونات هم پیش متخصص اطفال.اول رفتیم پیش متخصص اطفال که اونم گفتش باید عکس بگیری .عکس گرفتن بیشتر از خود دندونپزشکی ماجرا داشت .باید گوشواره تو رو در میاوردم و تو هم شروع به گریه و زاری می کردی تا به گوشت دست می زدم . یک ساعت معط...
3 تير 1394

دوچرخه

هر روز داری بزرگتر میشی و چیزهای جدیدی رو تجربه می کنی . یکی دیگه از چیزایی که تجربه کردی دوچرخه سواری بود. عاطی جون و بابا منصور یه روز جمعه اومدن دنبالتو و رفتین با هم دوچرخه خریدین و از همونجا شروع به آموزش و تمرین دادن یسنا خانوم کردن و آخرین تمرینات هم توی پارکینگ خونه خودمون بود. دختر نازم تو خیلی خوشبختی که یه پدر بزرگ و مادر بزرگ مهربون و با حوصله داری که اینقدر برای تو وقت می زارن و تو شدی بزرگترین لذت و دلخوشی اونا. منم خیلی خوشبختم که همه شما رو با هم دارم و از بودن  در کنار همتون لذت میبرم . خدا کنه سالیان سال سایه شون رو سر من  و تو باشه و بتونیم جبران این همه محبتاشونو بکنیم. ...
3 خرداد 1394

یسنا جونم عکاس می شود

از اونجایی که دختر گل ما فوق العاده با ذوق تشریف داره و کلا به کارای هنری علاقه ریادی نشون می ده امسال عید هم با عکاسی آغاز کرد . طبق عادت همه ساله که توی عید زیاد عکس می اندازیم یسنا هم مشتاق شد که خودش عکاسی  کنه و دیگه کلا دوربین تمام مدت دستش بود و از همه شوژه ها عکس می انداخت .... از حق نگذریم عکسای زیبایی هم می انداخت دیگه طرز کار با سه پایه و لنز دوربین هم به خوبی یاد گرفته بود و ما هم برای تشویق بیشترش یه روز عصر را کامل به عکاسی اختصاص دادیم و من و بابا و یسنا خانوم رفتیم به دنبال سوژه در سطح شهر.... این هم فرشته آسمونی ما در حال عکاسی از شکوفه های درختای پارک کوهستانه   ...
8 فروردين 1394

تولد زنبوری شایان کوچولو

مامان شایان کوچولو هم براش تولد زنبوری گرفت و از همه خواسته بود تا مشکی و زرد بپوشن ما هم یه هفته تمام دنبال لباس برای دختر نازم و خودم میگشتم و در آخر یه کت دامن قشنگ پیدا کردم و بابا رفت برات خریدش و همون موقع که برای بابا تولد گرفتیم و کادوشو بهش دادی باباهم یه کادوی خوب که همون کت دامن زرده بود به شما داد عزیز دل مامان....;-) البته سر کادو تولد بابا هم شما خیلی هیجان داشتی روز قبلش با بهناز جون و مانیا رفتیم یه ساعت برای بابا خریدیم و قرار شد تا وقتی کادو رو بهش میدیم چیزی بهش نگی ولی... همین که رسیدیم خونه اومدی یه چیزی جلو بابا به من بگی منم فکر کردم راجع به کادو بهت علامت دادم که نگی یه دفعه گفتی ( نه مامان ساعتو نمیگم که خریدیم ی...
5 دی 1393

سالگرد ازدواج مامان و بابا

عزیز دلم امروز دوازدهمین سالگرد ازدواج من و باباته.ازدواجی که بهترین ثمر رو برای ما داشت و اونم حضور گرم تو توی زندگی ماست.هر ثانیه از خدا شاکرم که دسته گلی مثل تو رو به ما ارزانی داشته وقتی با هستم گذر زمانو اصلا نمیفهمم تنها چیزی که میفهمم لذت از لحظات با تو بودنه لحظاتی که با برزگتر شدن تو امکان تجربه دوباره اش مهیا نمیشه پس تا جایی که میتونم از با تو بودن لذت میبرم نفس مامان... امشب به مناسبت سالگرد ازدواجمون از عصر رفتیم بیرون خرید کردیم و کیک و شمع ویه سری چیزای دیگه گرفتیم و به همراه عمو حامد و حسنا جون رفتیم خونه عمو احسان  اونجا تو هم حسابی با الینا کوچولو بازی کردی ...
29 آذر 1393

نقاشی صورت

من جدیدا به خاطر دانشگاه ماهی یکی دوبار میام تهران و این سری چون عمو مازیار کرمانشاه بود و میخواستم با اون برگردم تهران شما هم با خودم بردم .وقتی که بی تو میام همه فکر و ذکرم پیش تو میمونه هرچند که تو خیلی خیلی خونه عاطی جون بهت خوش میگذره و همش دعا میکنی که من برم تهران و تو بری اونجا. ولی هربار که با خودم میارمت تهران جبران همه تنها گذاشتناتو میکنم و همه کار می کنم تا حسابی بهت خوش بگذره. این دفعه هم پارک آب و آتش با دوستای مامان رفتیم سرزمین عجایب خونه دانیال و خونه رضا و رها ... توی سرزمین عحایب با پیشنهاد خودت صورتتو نقاشی کردیم هر چند که تا پارسال میترسیدی و ده بار تصمیم گرفتی اما زود پشیمان میشدی ...
6 آذر 1393