یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

احساس کردم داری ازم دور میشی

دختر نازنینم دو روز میشه که خیلی به من احساس نشون نمی دی خیلی دلم گرفته همیشه از خدا خواستم در نظر تو بهترین باشم و برای تو بهترین و نزدیکترین دوست اما  نمی دانم چرا چند روزه که مثل قبل نیستی البته منم این مدت درگیر کنکور و کلاسم و مثل قبل نمی تونم باهات وقت بگذرانم ولی من بهت قول می دم به محض اینکه امتحانمو دادم سراسر در کنار تو باشم عزیز دل مامان یه لحظه بی تو نفس کشیدن برام عذابه ..... در آغوش گرفتنت موقعی که خوابی و تو رو بوسیدن و نوازش کردن جز آرزوهای هر روز منه.برای اولین باره که می خوام بی تو سفر کنم  می خوام دو روزه برم تهران کلاس و برگردم امروز ظهر با من نیومدی خونه عاطی جون و خونه ماکان جونت موندی و منو بیشتر از همی...
5 خرداد 1393

نوروز93

امسال عید خیلی خیلی به دختر گلم خوش گذشت .تو این سفر واقعا دیگه باورم شد که بزرگ و خانم شدی البته خیلی هم شیطون شدی ها مخصوصا با دانیال که دیگه حسابی آتیش می سوزوندین. امسال تعطیلات ما از روزی که رفتیم تهران خونه عمو مازیار شروع شد تا روزی که رفتیم کیش و دوباره اومدیم تهران و بالاخره برگشتیم خونمون یا به قول شما خونه خوشگلمون!!!! لحظه سال تحویل تازه از راه رسیده بودیم خونه عمو مازیار و سال جدید رو اونجا آغاز کردیم فردا ساعت 3بعد از ظهر هم به سمت کیش پرواز داشتیم.خلاصه سفرمون اینکه تو این مسافرت کلا همه در خدمت شما و آقا دانیال بودن تا حسابی بهتون خوش بگذره مخصوصا اینکه یکی از بزرگترین آرزوهاتو برآورده کردیم و اونم شرکت در برنامه عمو...
23 فروردين 1393

کمک به مامانی

Yدختر گلم بازم به خاطر دیر آپ کردن وبلاگت ازت معذرت می خوام یه دلیل دیگه هم داره اونم اینه که واقعا نمی شه احساساتی که دارم رو روی کاغذ بیارم .اینقدر لحظات با  بودن و خاطراتت برام لذن بخشه که واقعا نمی تونم بنویسمش مثلا نمونش امروز که شب مهمون داشتم و یسنای عزیزم به مامانش کلی کمک کرد همه میزها رو رایت زد و پاک کردوهم برام نخود فرنگی پاک کرد تو همه عمر و زندگی منی ...
23 فروردين 1393

تولد 3 سالگی

عزیز دل مامان چقدر زود داره می گذره انگار که همین دیروز بود که به دنیا اومدی .و زندگی ما رو زیبا و زیبا تر کردی.حالا دختر گلم اینقدر بزرگ شده که برای تولدش خودش برنامه ریزی می کنه .... مهموناشو خودش دعوت می کنه .جاشو خودش معلوم می کنه .مدل کیکشو خودش انتخاب می کنه . وکلی برنامه ریزی های دیگه که با کمک هم انجام دادیم . نازنینم نمی دونی این روزا چقدر با حضور گرمت کنار خودم احساس خوبی دارم .باورت میشه احساس نمی کنم دخترمی بیشتر مواقع احساس می کنم که خواهرمی .از اولی که به دنیا اومدی راجع به همه کارام برات توضیح دادم و بیشتر جاها که می رفتم تو رو با خودم می بردم همیشه از نطراتت استفاده کردم با هم حرف زدیم تعریف کردیم درد دل کردیم .از خاطرات ...
11 مهر 1392

کلاس باله

دختر نازم داره میره کلاس باله .از طرف مهد کودک روزای یکشنبه و سه شنبه ساعت ١١ تا ١٢ می برنشون باشگاه پارس. دو سه جلسه اول هم خودم باهاش رفتم .البته چون یسنا و مانیا از همه کوچولوترن زیاد نمی تونن حرکاتو خوب انجام بدن ولی اینقدر از این کلاس خوشش اومده که روزایی که کلاس داره زود آماده می شه ولی می گه تو باید منو تا کلاس ببری.خودمم جرات نمی کنم پیاده با مربی مهد بفرسمش. خلاصه اینم یه تجربه جدید تو زندگی فرشته نازنینمه.امیدوارم که تو هر راهی که پا می زاره موفق و پیروز باشه و همه کاررا رو به بهترین نحو ممکن انجام بده..
8 شهريور 1392

اولین دوست یسنا

یسنا گل ما از اسفند ماه دیگه به طور مرتب داره می ره مهد و دیگه مثل دوره های قبل گریه و زاری نمی کنه .به نطرم مهد رفتن از خیلی جهات واسش خوب بود یکی اینکه غذا خوردنش صد برابر بهتر شده اخلاقش و روابط اجتماعیش هم بالا رفته بازی کردنو یاد گرفته یاد گرفته خودش دیگه از حق خودش دفاع کنه البته برای مامان هم فایده داشته و می تونم در نبود دختر گلم درس بخونم و وقتی اون از مهد برمی گرده دیگه در اختیار اون باشم و هر روز یه برنامه براش بزاریم . از مهمترین فایده های مهد واسه یسنا خانم پیدا کردن یه دوست خوب بود به اسم مانیا . شروع دوستی یسنا و مانیا از اینجا شروع شد: حدودا دو ماه پیش که با هم رفته بودیم پارک باغچه بان یا به قول یسنا(پارک خودمو...
20 مرداد 1392

شدی همه زندگیم

یسنای عزیز و مهربونم بازم بعد از یه غیبت طولانی اومدم دوباره واست بنویسم .عزیز دلم فکر نکنی مامانی تنبله .نه به خدا فقط وقت نمی کنم بیام زود زود بنویسم .وقتی شما مهد میری مشغول کار خونه و درس خوندن و وقتی هم که خونه ای یه لحطه از من دور نمی شی قربونت برم .... نمی دونم چرا هرچی بزرگتر میشی بیشتر بهم وابسته میشی .از صبح که پا میشی مثل یه بچه گربه کوچولو تو دست و پام و بغلمی و خودتو میچسپونی بهم تا شب که بازم تو بغلم خوابت می بره .این قربون صدقه رفتن هم یاد گرفتی و هرچی من به تو می گم خودت واسم تکرار می کنی نفسم.....زندگیم.....تو همه وجودمی ............عاشقتم ........دوست دارم مخصوصا وقتایی که گیر می دی که مامانم بشی و منم نی نی بشم ...
4 تير 1392

دستشویی رفتن

عزیز دل مامان ببخشید که خیلی دیر به دیر به وبلاگت سر می زنم .باور کن که وقت نمی کنم مخصوصا با امتحاناتی که داشتم و در آینده دارم .جدیدا اجازه فیلم و عکسهم بهمون نمی دی تا ازخاطرات قشنگت سندی به جا بزاریم. دختر گلم از قبل عید مدام برای دستشویی رفتن باهات کار کردم ولی اصلا موفق نشدم و همه جا رو برام  کثیف کردی تا اینکه امشب که خونه عاطی جون بودی و موقع دیدن کارتون پینگو به عاطی جون گفتی جیش دارم و رفتی رو لگن و سر انجام این طلسم شکسته شد!!!!!! فقط خدا کنه ادامه داشته باشه... اینم بگم که سه روزه به خواست خودت داری مهد کودک می ری .(البته فکر کنیم فقط به نیت اینکه کنار دانیال باشی) عاشق دانیال شدی و بعضی اوقات دیگه بیچاره رو کلافه...
3 ارديبهشت 1392

اولین برف بازی فرشته کوچولوم...

دیشب حسابی برف اومد ولی تو شب پیش ما نبودی خونه عاطی جون بودی .خلاصه اگه اونجا باشیم برگشتنمون با تو یه داستانی میشه .پریشب هم شام اونجا مهمون بودیم موقع برگشت اینقدر گریه کردیم که دیگه خود بابات دلش سوخت و گذاشت دوشب واسه خودت خوش بگذرونی.وقتی هم که بهت می گن اجازه بگیر شب اینجا بمونی انگار شکنجت می دن بس که مغروری..... عصر هم عاطی جون رفته بود واست لگن و چند تا کتاب در مورد جیش کردن گرفته بود ببینیم می تونیم ازپوشک بگیریمت یا نه؟؟؟ ولی یه بار رو لگن جیش کرده بودی یه بار هم رو فرششون .البته خونه خودمون هم دو بار جیش کردی رو زمین .نمی دونم تو که اینقدر باهوشی و از همه چیز سر در میاری و مثل بلبل حرف می زنی پس چراجیشتو نمیگی. یسنای ...
24 دی 1391