یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

نابغه کوچولو

یه مدتی می شد که یه سری از محصولات موسسه نابغه کوچولو گرفته بودم ولی راستش به طور مستمر و جدی شروع نکردم باهات کار کنم . ولی گوش شیطون کر و به امید خدا فردا فصل تازه ایاز رشد و بالندگی تو رو می خوام شروع کنم . چیزی که باعث شد اینقدر مصمم بشم و شبها بعد از خوابیدن تا ساعتها بیدار بمونم و فلش کارتو بازی و چیزای دیگه برات آماده کنم آشنایی با دوستای خوب نی نی سایتیم بود که با دیدن اراده و پشتکار اونا منم نیرویی مضاعق گرفتم . دختر عزیزم هدف من از این اموزشا نابغه کردن تو به معنای واقعی کلمه نیستش.من دلم می خواد تو در همه موارد زندگی موفق باشی و بیشترین نیتم اینه که اولا چیزی از همسن و سالات کم نداشته باشی چون به لطف خدای مهربون دارم در د...
30 ارديبهشت 1391

عروسک قشنگ من قرمز پوشیده

یسنا کوچولوی ما دیگه اینقدر بزرگ و باهوش شده که برام شعر می خونه .اولین شعری که یاد گرفت عروسک قشنگ من بود. وقتی هم سوار تاب می شه تاب تاب عباسی خدا یسنا رو نندازی اگه اونو بندازی بغل .....بندازی که یا مامان یا عاطی و یا دانیاله... مامان سلام بابا سلام خورشید اون بالا سلام..... یه روزی آقا خرگوشه رسید به بچه موشه.... تازه شعر انگلیسی هم بلده twinkle twinkle little star  jumping on the bed no more monky i like to eat apple & bannana  
30 ارديبهشت 1391

از شیر گرفتن یسنا

امروز سخت ترین کار زندگیمو انجام دادم .دو هفته می شه که دارم تلاش می کنم تو رو از شیر بگیرم ولی نمی تونستم خودمو قانع کنم خیلی سخت بود فرشته کوچولوی من..... با وجود اینکه دکترت گفت که اینکار رو به خاطر افت وزنت تو ماه گذشته انجام بدیم ولی با این وجود خیلی تصمیم سختی بود . اول خواستم ذره ذره کمش کنم .اما با توجه به شناختی که از تو وابستگی شدیدت داشتم با بابات تصمیم به تلخ کردن و یکباره از شیر گرفتن کردیم . بالاخره امروز ظهر تمومش کردم. ولی فکز نمی کردم که اینقدر منطقی باشی و فقط یه بار که مزه دهنت تلخ شد دیگه نخوردی و هر بار بهت پیشنهاد می دادم می گفتی تخه!!! ولی راستشو بخوای خودمم خیلی دلم برای شیر دادنت تنگ می شه .عاشقانه ترین لحظاتو ...
7 ارديبهشت 1391

دومین نوروز در کنار فرشته آسمونی

دختر گلم به لطف خدا دومین عید هم در کنار همدیگه به خوبی و خوشی گذراندیم . عزیز دلم نمی دونی از اینکه خدا تو رو بهم داده چقدر خوشحالم و چقدر از زندگیم راضیم .با وجود تو احساس می کنمکه خوشبخت ترین آدم دنیام و هیچ غم و غصه ای ندارم یکی یه دونه مامان.... یسنای عزیزم ببخشید از اینکه اینقدر دیر به دیر وبلاگتو آپ می کنم .آخه تو حتی یه لحظه هم از من دور نمی شی و مدام به من چسبیدی البته من گله و شکایتی ندارم و از اینکه اینقدر وابستمی لذت می برم.. ولی بهت قول میدم تا جایی که تونستم برات بنویسم . حالا یه سری مطالب کلی می نویسم از بزرگ شدن و خانوم شدنت!!!! تو به بیشتر حرفای من گوش میدی و تا یه چیزی بهت می گم با اون زبون شیرینت بهم می گی باشه.... ...
28 فروردين 1391

یسنا گلم در 18 ماهگی

یسنا عزیزم چقدر زود گذشت.الان یه سالو نیمه که از اومدنت به این دنیا و قلب مامان و بابات می گذره فزشته آسمونی من.... تو روز به روز بزرگتر می شی و با هر حرکت جدید تو منم جانی تازه میگیرم. 18 ماه نفس کشیدن در کنار دخترکم که مهمترین بهانه زنده بودن من شده به زیباترین شکل گذشت. هزار بار ممنونم از خدای مهربونی که تو رو به من داد. لغاتی که تو در 18ماهگی می گی: مامان بابا  عمو دایی سارا هدا نیوشا علی عاطی مبو(یا منصوز یا مامان جون)آب بیشتر حیوانات ازجمله گاو ببعی فیل سگ گربه جوجه.ماهی کبک طوطی میمون .....رو می شناسی و حتیصداشون هم بلدی تازه به همین چیزا که ختم نمی شه بعضیاشو به انگلیسی هم بلدی.کلا دامنه لغاتت تو زبان انگلیسی خیلی خی...
25 اسفند 1390

اولین شبی که قراره یسنا تا صبح تنها تو اتاقش بخوابه....

یه چند وقتیه که دارم با خودم کلنجار میرم که اتاق خواب تو رو جدا کنم و دیگه تو تخت خودت بخوابی .هر چند که برای من خیلی سختتره که شبو بدون تو به صبح برسانم .واقعا در کنار تو خوابیدن برام خیلی لذت بخشه قند عسلم..... تو این یه هفته اخیر هر موقع که خواستی شیر بخوری خودت گفتی تخت و منم مجبور کردی که بیام تو تخت تو و بهت شیر بدم ولی با چه مصیبتی من تو اون تخت جا می شم..... منم از این فرصت خواستم استفاده کنم و چون علاقت به تخت خودت زیاد شده شبا تو رو اونجا بخوابانم .اما مثل اینکه مامانی یادش رفته شما زرنگ تر از این حرفایی !!!! شب ساعت حدودا ١٢ هر دو رفتیم تو تخت و شیر خوردی و خوابیدی و منم مثل هر شب اومدم سراغ وبگردیم یه چند باری تا ساعت دو که...
16 اسفند 1390

13 ماهگی یسنا جونم

یسنای عزیزم بعد از گذشت یک سال و یک ماه هنوز نمی توانم یه لحظه تنهات بزارم .به هیچ وجه حاضر نمیشی یه لحظه ازم دور بشی.مخصوصا این مدت تو اسباب کشیحسابی حالمو گرفتی . خدایی اگه کمک های هر دو مامان برزگات نبود من اصلا با وجد این اخلاقت نمی توانستم اسباب کشی کنم توی این مدت پیشرفت ذهنی خیلی جلوتر از پیشرفت جسمیت بوده.هنوز باید دستتو بگیرم تا راه بری اونم چه راه رفتنی مثل خرچنگ کج کج راه می ری.اما هزار ماشاله از حرف زدن و فهم و درکت ...... حق خودتو خوب بلدی بگیری مخصوصا از دانیال .هرچی دستش می گیره به زور ازش میگیری حسودی می کنی .هیچکس نباید بیاد بغل مامانی .حتی به شوخی هم که شده وقتی بابا می گه مامان مال منهعکس العمل نشان می دی. هرچی دست...
8 اسفند 1390

آزمایش خون یسنا جونم

عزیز دلم امروز خیلی روز سختیو گذراندی البته برای من و بابات هم به اندازه تو سخت بود . صبح تو رو بیدار کردم و بردم برای آزمایش خون .از اونجایی که صبح ها ساعت یازده بیدار میشی امروز باید قبل از ده می رفتیم و من با وجود اینکه دلم نمیامد از خواب ناز بیدارت کنم ولی ساعت نه بیدارت کردم و بابایی از شرکت آمد دنبالمان و رفتیم..... چه مامان بزدلی داری تو .بعی وقتا واقعا حرصم از خودم در میاد که اینقدر ضعیفم .اول که خواستن ازت خون بگیرن باباتو نذاشتن بیاد داخل اتاق چون قسمت خانوما بود . بابات هم اصرار می کرد که مامانش دلشونداره . من رو تخت نشستم و تو رو تو بغلم محکم نگه داشتم من از ترس چشامو بستم و خانومه مشغول خون گیری شد و همون لحظه صدای جیغ و گریه ...
8 اسفند 1390

بالاخره مامانی به آرزوش رسید

یسنای عزیزم از اونجایی که شما خیلی بد غذا تشریف دارین و کلی سر این موضوع مامانتو اذیت کردی همیشه آرزوی مامان این بود که تو هم مثل بقیه بچه ها یه روز دهنتو باز کنی و غذا بخوری که خدا رو شکر امروز مامانیو به این آرزوی دست نیافتنی رساندی . ازت ممنونم که امروز منو خوشحال کردی فرشته مهربونم صبح ساعت دوازده بیدار شدی و کتلت و چند قاشق عدس پلو نوش جان کردی بعدش مهد رفتی و دیگه خبر ندارم اونجا چیکار کردی . بعد که بابا آمد دنبالت دانیال هم با شما آمد خانه ما و در موقع دیدن کارتون حسابی مرغ و پنیر کبابی میل کردی و شب هم که خانه امیر اینا مهمان بودیم یه چلو کباب حسابی خوردی که دیگه مامانت از خوشحال ضعف کرد .باورم نمی شد که این یسنای منه که اینطوری غذ...
8 اسفند 1390

قراره یسنا نابغه بشه

عریر دلم الان حدودا دو هفته ای می شه که یه سری سی دی و دی وی دی از موسسه نابغه کوچولو خریدم و دارم با دختر گلم کار می کنم بهامید اینکه در آینده هیچی از هم سن و سالای خودش کم نداشته باشه و کلا قصدم این نیست که حتما نابغه بشی قصدم بیشتر اینه که هر کاری می تونم برات بکنم که در آینده حسرت هیچ روزیو که به بطالت گذرانده بودیمو نخورده باشیم .خدا رو شکر تا الان هم موفق بودم ... از سه ماهگی که شروع کردم برات کارتون های بی بی انیشتن رو گذاشتم و تا الان جز کارتون ها و سی دی های آموزشی دیگه هیچی ندیدی..... تا الان که خیلی خوب پیش رفتیم و خدا رو شکر نسبت به همسن و سالات هم خیلی بیشتر می فهمی و هم خیلی بهتر حرق می زنی .   الهی مامان فدای اون ...
8 اسفند 1390